(متوفی سال 754)
شیخ عیسی برزنجه ئی قطب العارفین و زین الواصلین فرزند بابا علی همدانی از عرفا و اعاظم قرن هفتم هشتم هجری است.
بنا به کتاب (بحرالانساب و رسالة سادات البرزنجیه) آبا و اجداد آنجناب از شهر همدان به دیه برزنجه کردستان عراق آمده وی علوم ظاهری را از پدر بزرگوارش فرا گرفته و سپس در خدمت خواجه اسحاق خطائی به تحمیل فقه اسلامی پرداخته و بعدا با برادرش شیخ موسی به سیر سیاحت رفته و پس از سفر عراق و حجاز و مصر به کردستان مراجعت کرده و در برزنجه مسجدی ساخته و در آن به ارشاد مردم مشغول شده است. وی جامع علوم معقول و منقول و از تصوف و حکمت بهره ی وافی و حاصل وافر دریافت و ایام خود را به ارشاد و مجاهدت می گذاراند، کرامات او در کتب صوفیه مسطور است.وی در سال 754 هجری در دیه برزنجه وفات یافته است.
از شیخ عیسی برزنجه ئی دوازده پسر بنامهای (عبدالکریم، سید محەمەد، سید صادق، میر سور، وصال الدین، کمال الدین، جمال الدین، عباس، با یزید، حسن،حسین، سلطان اسحاق) بجای مانده که سلطان اسحاق مقنن و مجدد طریقه ی یارسان یکی از فرزندان اوست.
در نامه ی سرانجام چند روایت در باره ی شیخ عیسی نقل شده که عینا آنرا بازگو می کنیم : یاران پس از پنهان شدن بابا سرهنگ با اورامان می آیند و ببرزگری می پردازند تا اینکه جنگی میان درویشان
اورامان می آیند و ببر زگری می پردازد تا اینکه جنگی میان درویشان و صبوره فرزند حکمران اورامان در می گیرد درویشان پس از آن هر کدام به سوئی روان می شوند و باز یکدیگر رادر برزنجه می یابند و بخانه ی شیخ همداستان می شوند. حسین بیگ می گوید دختر رابه شوهر می دهم مشروط بر اینکه هر چه پیشنهاد می کنم از قبیل گاو و گوسفند و استر و شتر و غیره پذیرفته شود. درویشان می پذیرفته شود. درویشان می پذیرند.بامداد دیگر هنگامیکه حسین بیگ از خواب بیدار می شود مشاهده می کند که اطراف خانه اش پر از گله ورمه است.
چنین نتیجه می گیرد که این کار خارق العاده است و از قدرت بشر خارج است.یقین حاصل می کند که بجز یک معجزه چیزی دیگر نیست. دخترش را به ازدواج شیخ عیسی در می آورد. دایراک جلد دختر حسین بیگ زن شیخ عیسی می شود. روزی درویشان در میان بوستان مشغول آبیاری می شوند نا گهان صدایی از آسما ن بلند می شود و پاره ای نوری از آسمان به زمین سقوط می کند و شیخ آن را می بیند، پس از چندی دایراک حامله می شود و پسری می زاید که او را سلطان اسحاق یا (سان سهاک) می نامند.
سلطان اسحاق کم کم بزرگ می شود روزی (داود) که یکی از درویشان بود به کارهای نا توان کننده ی آدمی سلطان می نگرد در میابد که او مظهر الوهیت است که خود را آشکار کرده است.
درویشان دیگر نیز از این راز آگاه می شوند. وبه پیشگاه سلطان می شتابند سلطان نیز خود را آنچنان که هست می نمایا ند.
پس در این وقت میان شیخ و سلطان جدالی در می گیرد و شیخ از مظهر الوهیت سلطان سرپیچی می کند وبه مقابله بر می خیزد. نا چار شیخ برای اثبات، سلطان را به مکه می خواند که حج بگذارند.سلطان نیز حاضر می شود، هنگامی که به مکه می رسند شیخ ملا حظه می کند که همان پاره نوری که سا بقا دیده است در این جا نیز به همان شکل به چشمش می آید می خواهد که به مظهر الوهیت اعتراف کند زبانش می گیرد. زبان بسته مراجعه می کند و در هنگام سفر بدرود زندگی می کند.
در دفتر دیگر سرانجام نیز چنین آمده است : روزی شیخ عیسی برزنجه ئی به زیارت مکه می رود، وی ستوربان کاروان بود، چون بسیار پیر و کهن سال بود کارهایش را بخوبی نمی توانست انجام دهد. کاروان شبانه راهی می شود و در بیابان بیمناکی در نزدیکی حلوان او را رها می کنند. بامدادان شیخ عیسی برای دگانه گذاشتن از خواب بلند می شود و می بیند که کاروان نا بکاری کرده و او را به جا گذاشته اند. آزرده دل به نیایش پروردگار مشغول می شود. اشک نا توانی در میان موهای سفید و بلند ریشش جاری می شود نا گهان پاره ابری از آسمان فرود می آید و به او می گوید که حاجی شده ای و به خانه ات باز گرد. شیخ رهسپار خانه اش می شود هنگامی که به برزنجه می رسد سه درویش را بر آستانه خانه ی خویش می بیند، شیخ به سوی آنها می رود و آنان را بخانه می خواند و گرامیشان می دارد. سه درویش با هم به وی پیشنهاد می کند که ازدوا و گرامیشان می دارد. سه درویش با هم به وی پیشنهاد می کند که ازدواج نماید شیخ عیسی که آنقدر دارائی ندارد که بتواند ازدواج کند از فرمایش سه درویش سرپیچی می کند اما درویشان سر انجام او را به ازدواج وادار می کنند.
به شیخ می گویند دختری را برگزین تا بخواستگاریش رویم. شیخ دختر حسین بیگ جلد که در برزنجه زندگی می کرد و فرمانروای آن سرزمین بود می گزیند. درویشان بخواستگاری می روند حسین بیگ پیشنهاد آنها را نمی پذیرد و چون برای خواست خود پا فشاری می کنند فرمان می دهند تا آنان را بکشند تا سه مرتبه درویشان کشته می شوند و زنده می گردند ؟!. ترس بر حسین بیگ جلد چیره می شود و به ازدواج دخترش تن در می دهد. شیخ عیسی با دختر حسین بیگ ازدواج می کند پس از گذشت زمانی زنش آبستن می گردد. زمان زادن فرا می رسد. می بیند در میابد که این نوزاد همان کسی است که در بیابان با او روبه رو شده بود می خواهد راز را بگشاید بنا گاه زبانش بسته می شود و میمیرد.